پاییزان



آدمها کچل هستند

وقتی از تو ترسیدند کسی میشوند که از آن میترسی

چیزی را نمیخواهم ببینم و کسی را نمیخواهم بشنوم بوییدن را پس میدهم

زندگی را نمیخواهم

خشمگینم و به نظرم در یک دور باطل گیر افتاده ام که اینچنین منفعل گشته ام

دوست ندارم دیگر با چشمانم انسانی را ببینم

میپرسی چرا چی شده؟ میگویم فقط میخواهم با او و درباره او حرف بزنم با او راه بروم.

ظهر تابستانی تنهایی در هوای شرجی کازرون راه می روم و به این می اندیشم که من هیچ چیز از این دنیا را نمیخواهم حتی این شادی که وجودم را گرفته است. به کجا پناه ببرم به کدام سنگ مقدس متوسل شوم در کنار کدام چشمه سر بر بالین مرگ بگذارم در کدام غار درونم گم بشوم.

هر کس چیزی دارد که دل به آن ببندد و زندگی را بگذراند؟

ولی من بجز اشک چیزی را نمیبینم و ندارم.


داستان من با نابودی خواب شروع شده بود . مانند چریکی ها میخوابیدم : بدون ساعت و مقدار مشخص . چشمام قرمز شد . پوستم از نمناکی اتاق قارچ زد . شکمم گنده شد . سیگار میکشیدم و در آخر  ته سیگار را می جویدم و میخوردم . مانند پیرمرد ها  روی تشکم نشسته بودم و روز  و شب می گذشت. فکرم مصلوب شده بود و اینجوری راحت شده بودم . از نشانه های حیاتم یکی این بود که سیگار می کشیدم  یکی هم اینکه  هر چند روز  یکبار عصبانی میشدم . یعنی عصبانی میشدم و بعد سیگار میکشیدم . کم کم کج شدم . گردنم  45 درجه به راست شانه هایم  30 درجه به جلو و پایین تنه ام نیم متر جلوتر از بالاتنه ام حرکت می کرد .  هر شب گریه می کردم  ولی دیگر توان خودیی نداشتم .

ناراحت بودی گفتم ناراحت نباش. گفتی هر روز بگو گفتم باشه هر روز و هر شب میگم . ناراحت بودی دستانت را گرفتم  و تو خزیدی در بغلم . قشنگ بودی خیلی

کمرمو صاف کردم تا در بغلم جا بشی . به انگشتانت دست زدم و انگشت اشاره ام را لای انگشتان دستت کشیدم  لپت را با نوک انگشتم لمس کردم خودت را به من هدیه دادی تا دلیلی برای بیدار بودن داشته باشم تو را بوسیدم و چشمانم درخشان شد .پاهایت را در شلوار جین لمس کردم و حرف میزدم و تو گوش دادی و فهمی مانند خودت دیوانه ام . کاری به کارم نداشتی تا هرقدر دوست داشتم بوس کنم و هرجا دوست داشتم دست ببرم . کاری به کارت نداشتم تا هرقدر و هر نوع و هر جا و هر طور و هرچه در توانم بود شادی کنی .



-یه ماهیچه ی گرم و نرم داری که هر وقت بیکار بودی میتونی باهاش بازی کنی

-میشه روی شکم دراز کشید و لذت برد

-میشه باهاش به عنوان دلیل کار و زندگی و پیشرفت استفاده کرد و بخاطرش خیلی ریسک کرد

-میشه وقتی یکی داره حرف های بزرگتر از دهنش میزنه بمالیشون تا حوصله ات سر نره

-وقتی با دوست دخترت حرف میزنی دستت پیش اونا باشه ؛ اینجوری شوخ طبع تر و باحال تر حرف میزنی

-میشه تقدیمش کرد به هر کی تو تلویزیون میبینی

-میشه وقتی تنهایی باهاش حرف بزنی

-میشه وقتی زندگی سخت میشه مدت زمانی امور رو به دست اون سپرد

-میشه همه ی تقصیرهارو انداخت گردن اون

-میشه بزرگ شدنشو با چشم خودت ببینی و بهش افتخار کنی

**مضرات دودول را هفته ی بعد همینجا بشنوید- پس تا دودولی دیگر بدلول.


ای مردان گوش کنید

درون شماست آب و آتش

و سپس خاکستر

بعد استخوان های خاکستر شده

استخوان و خاکستر

آزادی بی فایده است

ما با دست های خودمان دنیا را به سمت ویرانی بردیم

چشم همه ی مردم دنیا خیره به گودالیست

که در حال غرق شدن در آن هستند

خدایا مگر نمی بینی چطور دارد زاری می کند؟

یه چیزی به او بگو



قربونت برم خیلی دوست دارم

چه کنم از دوریت

چه کنم که بدون تو داشتم میرفتم 

داشتم میرفتم به درون پوچی و نامیدی

ناامید از آینده و انسانیت و کاسبی درست و داشتن پول

پول هایم خرج تو شد ولی هر روز امیدوارتر

تر از بارون و بی خیال و امیدوار به دنیا و آینده 


-- خونه مال من 

- بالشت ها مال من

--غذاها مال من

-نوشیدنی ها مال من

-- فلسفه مال تو ولی ادبیات مال من

- عشق مال من ولی دوست داشتن مال تو 

--خدا مال من و پیامبران مال تو 

- کلاسیک مال من و راک مال تو

-- جدی ها مال من ولی طنزها مال تو

- هالیوود مال تو و تارکوفسکی مال من

--لباس هایت مال من و لب هایم مال تو

-اشک مال من ولی لبخند مال تو 

-- مسلم ببین ، یک جای کار می لنگد ، دلم خوش نیست 

-از این خوش نیست که تو میخواهی مالک همه چیز باشی

-- بله من همه چیز همه چیز همه چیز  همه چیز را میخواهم . من حتی آن دنیا را میخواهم میخوااااهم . خدا را میخواهم 

- شادمانی در رهایی از احساس تملک است. تو همه چیز را داری و همه چیز برای توست. همه ی دنیا در جیب های توست . جیب های من هم در جیب توست .

همه مردم مالک همه‌چیز هستند، همه چیز و همه چیز. اما بروز نمی‌دهند و به زبان نمی‌آورند. ثروت من و احساس مالکیت من نسبت به همه‌چیز همه‌چیز همه‌چیز این است: به زیر شب پرستاره رفتن، چشم‌ها را به آسمان باز کردن، و خود را مالک تمام چیزهایی که به چشمم می‌آید و نمی آید ، دانستن.


سیگار بکشم ؟ نه

قهوه بخورم ؟ آره

خودمو بکشم ؟ نه

حرف نزدم الکی و الکی خودمو دخالت ندادم

الان دیگه الکیم و دیگه کاری نیست

فردا  میرم کلی کتاب اجاره میکنم و همون اطراف یه قهوه میخورم و پول آبهویج رو حساب میکنم و پیاده میام خونه. کتابارو میخونم  و چنتا لیوان آب می خورم .

بعد دیگه کاری واسه انجام ندارم ولی بهتره تا شب طولش بدم. پس یکم در مورد کتابا میشینم فکر میکنم و شاید الکی چنتا نفرت تو دلم کاشتم و  تا شب بهشون فکر کردم . امروز توی مسیر یه تصادف شد و ما اولین نفرات بودیم که بهشون رسیدیم . با اینکه دلم اصلا نمی لرزید وقتی دیدم کاری از دستم برنمیاد بعد از جابجا کردن یکی از ماشینا تا در اون یکی ماشین باز بشه و یه خانم میانسال رو از ماشین پیاده کنیم از اونجا دور شدم . یکی از همین شبا با همین دل سنگم تیغ رو  روی رگ مچ دست چپم میگذارم و فشار میدهم و بعد می کشم تا یک ضرب آن را قطع کنم و این اشتباه را که با دل لرزون چندبار تیغ رو بکشم و کم کم رگ رو بزنم رو مرتکب نمیشم.

رضایت درونی ام اینگونه هم بدست نمی آید. خیلیا رو باید میزدم خیلیا رو باید رها می کردم ولی باز مصلحت طلبی مرا به گوشه ی اتاق تنگ نمناک پر از بی فکری ام کشانده . باز پوستم میخواهد رهایم کند و دیگر مغزم گول نمیخورد و از من نا امید شده . 

مسلم درون قبر قلبت بمیییییر

بمیر که لحظه ای حتی نتوانستی و غیرت نداشتی 

بمیر که قلبت پر شده از منی حاصل از خود یی سگ ها و سر و صورتت پر از گوه کلاغان اطرافت.

بمیر و برو


ما آدم فقیرا باید منتظر بمونیم 

ما آدم فقیرا واسه زنده بودن باید از آدم  پولدارا اجازه بگیریم

ما آدم فقیرا باید توسط آدم پولدارا تایید بشیم تا بتونیم قدم بعدی رو برداریم

ما آدم فقیرا از کارای جذاب آدم پولدارا لذت می بریم

ما آدم فقیرا حق نداریم کمک کسی رو رد کنیم که خدایی نکرده کسی حس بدی بهش دست نده

ما آدم فقیرا اگه عصبانی بشیم یعنی آدم قدرنشناسی هستیم

ما آدم فقیرا اگه بخوایم زندگی کنیم باید اول ادب داشتن رو از آدم پولدارا یاد بگیریم

ما آدم فقیرا .


اغلب شاداب و پر انرژی بود

کسی که او را دوست می داشت فکر کرد که :

" چگونه و از کجا اینگونه پرنشاط است؟

چگونه است که با هر حال من او باز مثل همیشه پرنشاط است؟

چرا حال بدش را مخفی می کند؟

شاید دارد سعی می کند از من بی نیاز باشد و کم کم فراموشم کند"

پس او را اذیت کرد تا فراموش نشود و اینگونه اثری از خود در دل او به جای گذاشت.


میلی تو را میخواند به وابستگی و عشق

میلی تو را می خواند به روشنفکری و اقکار فمنیستی و استقلال طلبانه

و از طرفی آن پوچی اگزیستانسیالیستی که درونمان ریشه کرده است آن رفت و آمد بین عشق و روشنفکری را تبدیل به بازی که تا بی نهایت ادامه دارد ؛ میکند ؛ که تنها نتیجه اش نابودی عقل و مال و عمرت است.


بیشتر از آنچه که بخواهم با تو حرف بزنم میخواهم به تو نگاه کنم . شاید فرشاد راست می گفت که هر چیزی ارزش نوشتن ندارد و من نباید بدون فکر بنویسم و بعد سعی کنم مفهومی در آن بگنجانم. نمی خواهم خودم را توضیح دهم. بس است مسلم از خودت نگو منم نزن ؛ این کلمات قرار بود برای تو و درباره تو نباشد؛ شاید وقتی آرتا آنها را خواند لذتی حتی کوچک ببرد . دوست ندارم آرتا کار بدون حساب و نازیبا با این دست خط و افکار افسرده و نامفهوم از طرف من نصیبش بشود . از این می ترسم که کهری بی ارزش برای تو باشد. بله بی ارزش است. مگر ارزش به چه چیز دیگری است؟

آرتا آرتای تنها آرتای بی مادر

چگونه و چقدر اشک بریزم ؛ فریاد بزنم ؛چند بار بمیرم؟

چگونه این داغ تنهایی را از دوشت بردارم؟

از تو خواستم که گریه کنی که بپذیری تا لحظه ای مزه ی زندگی بدون غصه را بچشی ؛ از تو خواستم.

زندگی جای اشتباهی بود برای آنچه که فکر می کنیم باید انجام دهیم. زندگی محل آرامش نبود ؛ محل آرزوها نبود؛ محل مفید بودن نبود؛ محل غرور نبود ؛ محل لذت نبود ؛ محل با تمام وجود عشق ورزیدن نبود . انسان انسان تنها ، برای فرار از تنهایی به جمع و دیگر انسان ها پناه می آورد .زندگی محل تنها نبودن نبود.

به گذشته ها فکر می کنی به زمانی که زن ها خیلی کار می کردند ؛ زن ها سنگسار میشدند ؛ کتک می خوردند و بی احترام می شدند. این زمان و این مردمان همان زمان و همان مردمانند. 

به این مردمان نگاه نکن حتی اگر نشان دادند و اثبات کردند که خوب هستند . به خودت نگاه کن تا کاری را بکنی . به زندگی نگاه نکن که او بود که اینگونه آزارت داد ؛ و به مردمان نگاه نکن که آنها بودند که آنگونه در کنارشان احساس تنهایی کردی. آنها باید به تو نگاه کنند. به جلو برو و نمان . از آنها فرار کن و معطل نکن .

اگر حریصت کردند ؛ تو خود را مسافر مرگ ببین و کلکشان را نخور. 

اگر تو را ترساندند ؛ لبخند بزن و به فکر جبران نباش و رو به جلو برو.

اگر بر تو خشم کردند به چهره ی آنان نگاه نکن و مسیر خودت را برو.

اگر به تو دستور دادند ؛ کمی و در ظاهر دستور را انجام بده تا سعی نکنند به درون تو و اهداف تو پی ببرند.

اگر به تو محبت کردند ؛ به این محبت مغرور نشو و باز رو به جلو حرکت کن که رسیدن به خدا بی انتهاست. باید هر لحظه و هر ثانیه در حرکت باشی. مردمان نادان سعی خواهند کرد تو را تشویق به نابودی زندگی خودت بکنند ؛ کلک آنان را نخور و بخاطر هیچ کس و هیچ چیزی یا موضوعی ، آرامش خود را بر هم نزن . خدا انسان های نادان را وسیله و انسان های دانا را معیار قرار می دهد ؛ سعی کن و دعا کن وسیله پیشرفت یا پسرفت دیگران قرار  نگیری.

باز آمدم و باز حرف زدم و منم منم منم کردم . ای مسلم خودپسند را ببخش.

تو را میبینم پشت میز مطالعه ای نشسته ای و. در چند ماه گذشته اش آنچنان مورد مهر و محبت همه ی مردم کشور قرار گرفته ای که این محبت تو را با آنان یکی کرده ؛ آنچنان که وجود انسانی را به کلی میشناسی که دیگر نیازی به کلمات یا درگیری احساسی با اتفاقات زندگی و یا نابودی خودت برای یافتن معنای زندگی ، نداشته باشی.

شاید وقتی در حال خواندن این متن ها هستی ؛آنها را پر از قضاوت بیابی و فکر کنی جواب آنها را به من بدهی ولی مشتاق دیدن آن روزم که از قضاوت های من دلگیر نشوی و نیتم از نوشتنشان را خودت متوجه باشی بدون آنکه من باز بخواهم توضیحی بدهم . دارم اعتراف می کنم که قضاوتت می کنم و هر وقت هم که با تو حرف زدم دایما تو را قضاوت کردم ؛ نمیدانم در آینده باز قضاوتت خواهم کرد یا نه ؛ کاش خداوند در این قضاوت های من نتیجه ای برای تو بگنجاند.

ببخش که قضاوتت کردم ببخش. 


در حیاط خانه زیر نور آفتاب نشسته ام یک تشک ابری کوچک زیر پایم آفتاب در چشمانم و مرغ ها در اطرافم می چرخند. آن موسیقی که چند روز پیش برایم فرستاده ای در حال پخش است و باد خنکی در حال وزیدن و لیوانی دمنوش آویشن و به لیمو و کمی بهارنارنج در کنارم و چند دانه قند روی کتاب تافل گذاشته ام . 

آرتا آرتا آرتا آرتا. دوست دارم شب و روز در کنار تو باشم و تو را نگاه کنم و تو را بپرستم ولی می ترسم از خیانت های سرنوشت ؛ مرا ترسانده اند.


امشب بود که با عموهایت دعوایت شد و عصبانیت خود را روی آنها خالی کردی . میدانی آرتا درونم دردی میکشم. وقتی تو نبودی دردی میکشیدم و حال نیز دردی می کشم. نمی دانم چگونه آن را توضیح بدهم. اصلا نمی دانم چگونه چیزی است. در گذشته فردی نبوده ام که یک اشتباه را دوبار تکرار کنم ولی با تو یک اشتباه را چندین بار تکرار می کنم. مثلا وقتی تو بدون دلیل و از سر احساسات ادعایی میکنی ، یک لحظه به جنون میرسم آنچنان که دوست دارم همان لحظه بمیرم. ولی وقتی باز در کنار تو این اتفاق افتاد به مرور آن اعتماد به نفس قدیم را از دست داده ام . مقایسه کردن خود با دیگران حتی در حد شوخی ؛ برایم بسیار ناخوشایند و حتی عذاب آور است. زیره که مقایسه پر از گناه است که آنچه را خدا داد را قدر نشناسیم و مالکیت را نشانه ی برتری و استعداد انسان ها نسبت به یکدیگر دانست. همانطور که فرعون میگفت که اگر خدا من را نمیخواست و من را برنگزیده است پس چرا اینهمه زیبایی و قدرت و هوش را به من داده است؟ یادت هست آرتا که در مورد مرگ حرف زدیم؟ ساعتی پیش وقتی بعد از یک روز پر از احساس کمی با سردی و جدیت پیام فرستادی خودم را روی تخت بیمارستان می دیدم که علاوه بر اینکه رگ دست خود را زده ام بدن خود را با تیغ پر از زخم و تیکه پاره کرده ام .

آرتای مهربان 

ببخش که متن ها پراکنده اند و شاید بی مفهوم. فکرم این است که این دفتر را پر کنم . دیشب فرشاد می گفت هر چیزی که به ذهن انسان می رسد ارزش نوشتن ندارد مثلا انسان افسرده نباید بنویسد . ولی من میخواهم بنویسم نه از سر غرور و خودپسندی بلکه از سر اینکه الان حالم خوب نیست و فقط نوشتن است که حواسم را پرت می کند . تو متن ها را طوری بخوان که حال من را نیز از بین کلمات و صفحات

  ببینی. از آنجا که نمی توانم ننویسم شاید اگر همه ی حرف های دفتر را خلاصه کنی در یک قطره ی اشکم خلاصه شود. ولی من می نویسم نومیدانه که بتوانم حرفم را بزنم حتی اگر آنچنان بنویسم که انگشتانم فلج بشوند ادامه می دهم تا این اشک را که در تنهایی میریزم به کلمات تبدیل کنم.

این روزها در مورد کلمات از من می پرسی. من حتی برای لحظه ای کوچک نیز کلمات را برای نوشتن انتخاب نمی کنم ؛ خودکار را بر خط می گذارم تا خود آنچه را دوست دارد بنویسد.

آرتادخت محبوب من ، آرتادخت عزیز من 

وجود تو باعث شد که بنویسم و این نوشتن به نظر می آید خود نعمتی بزرگ است . ولی اگر تو را فقط برای نوشتن بخواهم به تو ظلم کرده ام . تو به من گفتی که من را بخاطر فکرم میخواهی و اگر من را فقط به آن خاطر بخواهی به من ظلم کرده ای. آنچنان احساسات در وجودم غلیان می کنند آنچنان خشمگینم که می ترسم به تو آسیب بزنم یا سعی کنم تو را تصاحب کنم  تا هیچ حرکتی خلاف میلم انجام ندهی. ما ؛ من و تو انتخاب کرده ایم که زیر یک سقف زندگی کنیم و زیر یک سقف زندگی کردن مسایل زیادی را به وجود می آورد که باید به آنها توجه شود . آنچنان توجهی که دیگر نمی توان فقط به آن چیزی که طرف مقابل را برای آن انتخاب کرده ایم فکر کنیم . میخواستم در مورد تو و دنیایت حرف بزنم ولی باز خودپسندی ام گل کرد و شروع کردم به صحبت در مورد خودم و دغدغه هایم  . ببخشید اگر جایی در مورد خودم حرف زدم.


فکر می کنم خیلی از حرف هایی که هجوم آورده بودند که به تو بگویم از ذهنم مخفی شده اند و الان حرفی برای گفتن ندارم . کاش اجازه نمی دادم وقتم گرفته شود تا حرف هایم را میزدم. نمی خوهستم از خودم بگویم و دارم میگویم.فکر می کنم باید از فضای دود سیگار بیرون بیایم و باز یک فنجان قهوه بخورم و موسیقی را روشن کنم یا. به مرور حرف هایم را بنویسم و یا . تا آنچه را که می خواهم بگویم را به بهترین و زیباترین شکل بگویم ولی کاش میتوانستم هرچه زودتر همه ی حرف ها را بگویم.

دوست داشتن دردناک است و خدا تنهاست و موسیقی زیباست . اگر انسان ها می خواستند من زنده نمانم تا الان زنده نبودم.

تو در رنج زیادی زیسته ای و همیشه به این فکر می کردم که چگونه است که این چنین فردی در کنار من است.من نیز رنج کشیده ام؟ یا چون من را بدون رنج و غم دیدی اینچنین دیوانه وار به من چسبیدی و در اولین دیدارمان از دوست داشتن حرف زدی؟ وااای میخواستم در مورد چیزهایی که می دانم حرف بزنم و نه در مورد چیزهایی که نمی دانم. تو انسانی قوی هستی ولی آنچنان سختی در زندگی دیده ای که به سختی دیدن عادت کرده ای و فکر می کنی باید اینهمه سختی نتیجه ای برایت داشته باشد ولی آرتای من تمام سختی ها برای این است که تو زندگی را نخواهی.


میخواهم با تو حرف بزنم و تو را ببینم.عجیب است وقتی نگاه میکنیم میبینیم همه چیز دروغ است. همه ی کلماتی که به ما گفته اند و شنیده ایم و همه ی آنچه که می دانستیم و فکر می کردیم که میدانیم و همه آنچه که فکر می کنیم میدانیم. نمیخواهم غریب حرف بزنم یا شکلی از خودم ارایه بدهم که برای تو جذاب یا غریب یا . باشد. فقط می خواهم در مورد تو و با تو و برای تو و از تو حرف بزنم. اگر تو نبودی من هیچ وقت حرف نمی زدم به همین دلیل برایم عجیب است که چگونه حرف بزنم.


زندگی مانند انسانی با آلتی بزرگ و دایما تحریک شده است.

اگر تلاش کنی برای بدست آوردن زندگی آن آلت نصیبت میشود.

اگر برایش دلبری کنی آلتش را به تو میمالاند

اگه عاشقش بشوی عاشقانه آلتش را به تو میدهد

اگر به او گوش کنی آلتش را در گوشت فرو میکند

اگر از او درخواست محبت کنی وقتی مادرانه سرت را نوازش میکند تو را در آلت خود فرو میکند

اگر افسرده شوی برای به تو ادای افسرده ها را در می آورد

اگر بترسی در تنهایی هایت به تو میکند

اگر  بخواهی موفقیت را بدست بیاوری فقط داری آلت او را برایش میمالی و در آخر تمام وحودت بوی آلت میگیرد

اگر پیر باشی ، خود را جوان نشان میدهد تا آلتش را بخواهی

اگر دهان باز کنی که با او حرف بزنی آلتش را نصیب دهانت میکند

اگر بگویی درد داری باز به ش حریص تر میشود

اگر التماس کنی و گریه کنی تا آخر عمر در اشک و خون به تو ی دردناک خواهد کرد.


بگذار از خودم بگویم و اعتراف کنم . اعتراف کنم به ترس . من می ترسم. از بچگی از اینکه کسی کتکم بزند می ترسیدم . نمی ترسیدم بلکه وحشت زده می شدم . یک روز صبح یکم زود به مدرسه ابتدایی رسیدم . پسری به نام بهنام که چشمانی سبز داشت  فهمید که از او می ترسم . من از همه می ترسیدم اگر انسان های هجومی بودند از آنها می ترسیدم . همه ی ماجرا یادم نیست فقط میدانم بچه ها دورمان جمع شده بودند و من یک گوشه ایستاده و او بالای سرم ایستاده بود . من وحشت زده از او و دیگر بچه ها ؛سر خود را بین زانو هایم قرار دادم و نشستم تا او رفت ولی بقیه بچه ها همچنان بالای سرم ماندند. تا یکی از دوستان آمد و من را از آنجا با خودش برد . در آن گوشه گریه نمی کردم ولی خودم به آن حالت زدم تا برود چون از درگیر شدن میترسیدم و فلج میشدم . اتفاق های شبیه به این چند نمونه دیگر هم هست . تعریف کردن این داستان حس خوبی برایم نداشت . به نظرم اینکه هنوز هم گوشه نشینم و از توجه زیاد تو به خودم ؛ وحشت می کنم و فکرم از کار می افتد از این وحشت ذاتی است که از دیگر انسان ها دارم . هر انسانی به هر طریقی به من نزدیک شود ؛ من می ترسم.

اینکه اینهمه حرف می زنم شاید به این دلیل است که حضور دیگران را احساس نکنم و فقط خودم را ببینم ؛ زیرا در غیر اینصورت می ترسم ؛ شاید.

من حتی ار بچه های کوچک نیز می ترسم . از دختر ها و از پیرزن ها می ترسم . من به این ترس های درونم آگاهی دارم . شاید اگر انسان به ترس هایش آگاهی نداشته باشد سعی در نابودی دیگران بکند تا ترس هایش را نبیند. یادم هست که روز های زیادی را در تنهایی سیر می کردم . آنچنان از همه چیز می ترسیدم که بچه ی 3یا. 4 ساله ی همسایه ام گفت : تو چرا انقدر از من می ترسی؟. شاید تو گاهی من را مغرور و ترسو و ضعیف دیده باشی . به میگویم درست دیده ای من پر از ترسم . آن خودپسندی که تو از من دیدی باز از ترس است که این شکل را به خودش گرفته است . زیرا هیچ کس دوست ندارد که ترسو باشد و حاضر حتی آن را پشت غرور و حسادتش و . مخفی کند . استادی داشتم در دانشگاه . او تنها کسی بود که این ترس را به رخ من می کشید . ترسم شکل غرور و افسردگی به خودش گرفته بود . تنها کاری که این فرد کرد اول مسخره کردن من و بعد از آن نگاه با لبخند دایمی و حرص دار خودش . من نیز در آتش خدشه دار شدن غرورم 4 سال سوختم و ادامه دادم تا سال آخر کارم به روانپزشک کشید . مانند گذشته ها مغرور و ضعیف و ترسو نیستم ولی الان نیز پاک از این سه بعلاوه تنبلی نیستم . چه نوشته چندش و مزخرفی شده است کاش مانند بقیه نوشته هایم که از آنها متنفر بودم و تو آنها را خواندی و آن نوشته ها با نگاه و صدای تو به زیباترین نوشته هایم تبدیل شده اند ؛ این یک نیز زیبا بشود . 

آرتای زیبایم ، کجایی؟ چه می کنی ؟ خدا شاهد است که تنها خواسته ام از خودش این بود که بگذارد تو را بپرستم و دایما نگاهت کنم وگرنه نزدیک شدنم به تو تنها نتیجه اش این خواهد بود  که حالت از لجن درون من به هم بخورد . فکر می کردم شاید محبت و توجه و نگاه ؛ حلال همه ی مشکلات باشد ؛ نمی دانستم این مسلم فقط باعث آزار تو خواهد شد و نه آرامش تو.

اینگونه فردی مانند من قادر به زندگی نیست . من مدت کوتاهی زندگی کرده ام و مزه ی شادی را چشیده ام و با مسایلی رو به رو شده ام که به آنها مسایل زندگی می گویند . انسان های فقیر قادر به زندگی نیستند. ولی من زندگی را دوست ندارم و می خواهم تمام عمر را عبادت کنم ؛ یا تو را بپرستم و یا به کنج تنهاییم بروم و خیالت را بپرستم . 
ببین به چگونه آدمی وابسته بودی . بارها به گفته بودم که تو بگو من چه کاری برایت انجام دهم گفتم من علاقه ای با زندگی ندارم و همین نگاه کردن به تو برایم کافیست . به تو گفتم انسان ها کچل و ضعیف هستند به آنها نزدیک نشو . ببخشید نمیدانم چه می گویم ؛ ولی وجود و حرف زدن و بوسیدنت و نگاه کردنت من را از انسان ها و زندگی کردن بی نیاز می کرد . ولی این آدم ترسو ترسش را روی تو متمرکز کرد.
چیزی در درونم من را به منطق مطلق فرا می خواند و از داشتن رابطه ی احساسی دور میکند و من را به سوی شدت و بی رحمی نسبت به همه چیز فرا می خواند. آن استاد که گفته ام کوچکترین عاطفه و احساس را از درونم پاک کرد . خوب می دانست آنکس که دچار عاطفه یا احساس یا ترس یا . است را چگونه آزار دهد. 
هر لحظه که روابط من و تو از حالت عادی زندگی خارج می شد و وقت زیادی برای مسایل عاطفی و احساسی می گذاشتیم ؛ تمام وجودم می ترسید و قلبم شل و سرد میشد و وحشت زده و خشن و عصبی میشدم و گاهی فکر می کردم ممکن است به زودی تو را بکشم.


دیروز بعد از اینکه آرتا با آن وضعیت گفت زنگ نزن تا به نبودنت عادت کنم  در حالی که حالم خوب نبود یک نفر دیگر زنگ زد برای تهدید و فحش . من در حالی که حواسم نبود که چقدر خودم عصبانی هستم شروع کردم به بحث با آن فرد. بعد که فهمیدم با یک سگ هار دارم حرف میزنم ادامه ندادم و شماره اش را در لیست سیاه قرار دادم. رفتم سر کوچه منتظر فرشاد. بعد از مدت ها تصمیم گرفتم سیگار بکشم. دو نخ وینستون قرمز برای خودم و دو نخ لایت برای فرشاد. آشوب بودم . حس خوبی به خودم نداشتم . خودم را یک ترسو میدیدم. فرشاد اومد و در حین قدم زدن علاوه برآن دو نخ چند دیگر هم خریدم و کشیدم . دوست داشتم گریه کنم . فرشاد رو رسوندم در خونشون . بهش گفتم دوتا قرص از قرص های اعصابش بهم بده که راحتتر بخوابم.  تا رفت داخل قرص بیاورد بغض کرده بودم  و کم مونده بود بترکد که فرشاد رسید. قرص ها رو خوردم و در مسیر برگشت به آرتا زنگ زدم و تماسم را رد داد و همین هم برای آن لحظه ی من کافی بود . نه اینکه حالم بهتر شده باشد همینکه میدیدم حالش این اندازه خوب است . نه شاید همین که این اندازه به من توجه کرد که تماسم را رد کند خوشحال شدم . رفتم خونه یه فیلم گذاشتم . قرص ها اثرشون رو گذاشته بودند . سرم گیج میرفت . نمی تونستم حرف بزنم . ترش کرده بودم . بخاطر سیگار زیاد نمیتونستم نفس بکشم و فشارم افتاده بود احساس سرما میکردم چسبیدم به بخاری که بخوابم. بعد از 5 دقیقه از خواب بیدار شدم رفتم خودیی کردم . با اینکه اصلا حسی نسبت به هیچ چیزی نداشتم این کار رو کردم شاید لحظه ای احساس حال خوب داشته باشم ولی حالم بدتر شد . احساس میکردم خیلی نحیف و بیمار شدم . به آینه نگاه کردم دیدم تارهای سفید زیادی از ریشم سفید شده . با اینکه دیگر احساس انسان بودن نداشتم حتی آن سگ هار را که شب حتی بعد از اینکه در لیست سیاه قرارش دادم باز زنگ میزد تا پاچه بگیرد ؛از خودم ارزشمند تر میدیدم ؛ رفتم و خوابیدم . شب چندین بار دیگر نیز بیدار می شدم و یک لیوان بزرگ آب می خوردم . شام هم چون نخورده بودم خوردن آب با اینکه تشنه ام بود حالم را بدتر  میکرد .  خوابیم تا 4 بعد از ظهر و بیدار شدم و ناهار خوردم و حالم بدتر شد و  باز خوابیدم تا 7عصر . 


 

مرا کز عشق به ناید شعاری

مبادا تا زیم جز عشق کاری

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحب دلان را پیشه این است

جهان عشقست و دیگر زرق سازی

همه بازیست الا عشقبازی

اگر بی‌عشق بودی جان عالم

که بودی زنده در دوران عالم

کسی کز عشق خالی شد فسردست

کرش صد جان بود بی‌عشق مردست


آنقدر دشمن های انسان زیاد شده که واسه پیشرفت دیگه نیاز به دوست نداره.
همین دشمن ها جای همه کس و همه چیز رو واسه آدم پر میکنند.
انقدر در کمین میشینند که آدم مجبور میشه حواسش همیشه جمع باشه
جوجه دشمن ها انقد خنده دار دنبال دشمنی کردن میگردند که آدم خنده اش میگیره.
اونی که تمام تلاششو کرده و در آخر پشیمان میشه که بیا دشمنی رو کنار بزاریم ، غافل از اینکه این فقط یک استراحت کوتاهه و کسی به دوستی نیاز نداره که بخواد بخاطرش تلاشی کنه و یا لذت و هیجان دشمنی کردن رو کنار بزاره
رقابتی که توی دشمنی وجود داره باعث میشه تمام استعداد های درونی آدمی مورد استفاده قرار بگیره.
میشه مانند یک جنگجوی تنها و شکست خورده نشست یه گوشه و اشک ریخت.
میشه مثل یک جنگجوی همیشه پیروز به حال دشمن های همیشه شکست خورده ات در تنهایی شب دلسوزی کنی و برای نابود شدنشون اشک بریزی.
میشه از ته دل خندید به نقشه های اونا که میخوان با حیله عشق و دوستی به آدم نزدیک بشوند.

روی پشت بام نشسته ام و به شهر افسرده ام نگاه میکنم. چراغ های چشمک زن سر میدون را میبینم . پسری با تی شرت سیاه به آرامی قدم میزند . پیکانی سکوت را میشکند و پیکانی دیگر به این دل شکستن ادامه می دهد. آسمان پر بغض است و خانه ها خاموش . جیرجیرک ها برای که و به چه خاطر میخوانند. این شهر خفته جیرجیرک ها را کم داشت? این شهر خاموش من را کم داشت ? میخواهم عشق بورزم و در کنار کسانی باشم که به من نیاز دارند و من به آنها . ماه پشت ابر سیاه رفته است و که خواسته هایم را نشنود. گربه ها از من میترسند و من نیز از گربه ای ترسو شده ام . سیگار دیگری روشن میکنم تا که انکار کنم که زنده ام . کسانی که عشق ندیده اند نمی دانند عشق چیست. 

چه تنها حرف میزنم. شاید امروز نتیجه ی من دیروز است ولی اگر فردا فردای امروز باشد چه وحشتناک تر است. سیگار را با سر آنچنان محکم به کف پشت بام فشار میدهم تا کاملا سر به نیست شود همان کاری که بر سر خودم نیز آورده ام. 

از من در جمع نپرس چه شده تا در جمع نگریم . بگذار در گوشه وبلاگم بگریم. پسر تی شرت پوش برمیگرد ولی باز به آرامی. شاید میخواهد زیاد دور نشود . بگذارید سیگاری باشم و بعد من را دود کنید . 

ای بیمه ی ایران ای فروشگاه لوازم سامسونگ ای بانک قوامین ای سرای فرش وزرا 

ای ماشین های بی هدف روان

ای خواهر خوابیده

ای دوست در زیر پتو

ای سیگار بین لب ها

من با همه ی شماها غریبه ام

پا از روی پای من بردارید و تا من دست از از روی دست خود بردارم و قدم در راه بگذارم و بروم از این کوچه ها و راه های پیچ در پیچ گم بشوم و قدم در جاده ای صاف بگذارم. 

این متن به ارزشش به صفحه ای سفید هم نمی ارزد ولی دست و پا زدنی است که فکر کنم منم هستم کسی

آنچنان حقیر که با این خاکستر سرد خودم را میخواهم گرم کنم آنچنان تنها که زانو ها درد میگیرد آنچنان خشمگین کرده ام خودم را که هیچ کس اینچنین به کشتن زندگی ننشسته است.



چرا این اندازه بی ارزش شده ام ? این چه عشقی بود که وقتی بی پول شدم تو هم مرا تنها گذاشتی? این چه خدایی بود بی پول شدم و او هم رفت ? چه شد آن افکار با خون دل پروریده? چه شد آن تلاش ها? هرچه داشتم با رفتن پول هم رفت. چه ارزشی و چه اصالتی و چه درونی و چه عشقی و چه دردی که نبودند همه ی آنچه که گفتند و قول دادند . اگر به خودم شک نمی کردم باید تا ته این بدبختی میرفتم و میرفتم و میرفتم و همه درد و غم و رنج تنهایی همه ی آدم های بدبخت تاریخ را یک تنه با خود حمل می کردم تا زیر رنج و اشکشان له شوم . ولی چه حیف که دیگر خودم را ندارم , خودم گم شدم , خودم کجایم تا این بار را بر دوشش بگذارم? از ترس بی پولی قالب تهی کرده ام انگار . برای چه همراهم بیاید مگر من به او چه داده ام?  بجز رنج چه چیزی در انتظارش خواهد بود? بیا و تنهایم مگذار بیا تا در غم و درد غرق شویم و بمیریم .


این حجم از عدم تصمیم گیری دیگر حال به هم زن شده است . لپ تاپ هم به فروش نمیرسد زودتر تا این اندازه به همه چیز وجود خودم شک نکنم.

قبلا بی پول بودم بی لباس خوب بودم ولی برای آینده خودم و دیگران تلاش میکردم . به نظرم یکی از دلایل این حجم از ناامیدی ترس من م با افرادی فکر مستقل ندارن و حجم زیادی از افکارشون ریشه در اضطراب هاشان دارد. خانواده و همراه مصلحت طلب مانع پیشرفت آدمی میشوند.

من اون زمان که تا صبح از ترس کز کردم یه گوشه و بغضی در گلو داشتم و مثل الان کور و لال و کر و بی راه با اشک  سرازیر شده از شجاعت نوشتم و نترسیدن 

چی بگم درسته دارم اشک میریزم ولی نه از درد روزگار و تنهایی و ترس آینده 

ترس و وحشت از آینده هست 

اشکم از وابستگی هایم است

از شرمندگیم از خودم برای تلف کردن عمر برای عوض کردن آنچه که عوض نمیشود و میدانستم که نمیشود و شاید نخواهد شد و شاید نباید بشود

اشک میریزم از دست خودم

میخوام برم از این دیار تا دیگه کسی نتونه چیزی بگه

برم از این دیار تا فکرم که از دست بازی های بچه گانه شان خسته شده

برم از دیار تا از گر دوست داشتم جمله را به پایان برسانم یا نرسانم فعل را بگذارم یا نگذارم کاما دارد یا ندارد

برم از دیار مشکلات کوچک و بی ارزش

برم از دیار تست اعصاب

برم و کیفم را بالشتم کنم و حوله ام را پتویم

برم با دوستم که مرا تنها نذاشت

برم تا فکر زیر بارشان نمرد

برم تا کسی از این کودکان لجباز و مغرور فکر نکنند می توانند به من بخندند

بروم تنها بروم 

بروم همراه با تنفرم از همه ی انسان ها

بروم از این دیار نا مطمین



ولی اگر خواستی صدا کنی میتوانی نگویی  مسلم

میتونی بگویی

فسلم یا شسلم یا مظلم یا رزلم یا مسفم یا مزلم یا حتی کسلم

لم یا گوزلم یا ی یا انتر یا لاشی یا کسکش یا یا نامرد یا کسلیس یا خور یا گوزو یا فرتی یا مهستی یا شاپور یا مزدور یا . 

اصلا مهم نیست هر چه دوست داری صدا بزن



دیگه نمیخوام زندگی کنم و بزودی خودمو میکشم

قدم آخر را برمیدارم و به سوی کورسوی نور میروم

اگر حالم خوب نشد بزودی خودمو میکشم

کیفمو برمیدارم و میرم واسه کشتن بقیه

اگر نشد خودمو میکشم

توی پیاده رو فکر کرد چرا تنها شده بود

چرا مثل یه گربه ی نالان زخمی شده بود

دلش خواست نخی دیگه سیگار بکشه 

چند روزه از سیگار زیاد نحیف شده بود

سیگار رو آورد بالا ولی دستش می لرزید

همزمان یک زنی از کنارش رد شده بود

ترسید و سریع خودشو کشید کنار

تو نگاهش اون زن شبیه میمون شده بود

بعد از این اشک من  و دامن دوست

که چند سال پیش روان شده بود

از دوستان مروت از دشمنان مدارا

مخواه  از او که همیشه  چوشخن شده بود

دستم بگیر خدایا تا برهانم خودم را

منی که همیشه محتاج دیگران شده بود 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نسترن نامه مقاوم سازي ساختمان Marilyn m.ysana1369@gmail.com فروشگاه اینترنتی امیر حافظ (معجزه زیبایی اصل) Katie موزیک بروز پاور کده گالري موسيقي کهربا فان